ریش جنباندن شاه عباس
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر
شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان
منبع یا راوی: گردآورنده: محمدرضا آل ابراهیم - راوی: رضا موجودی ۸۵ ساله بیسواد
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۲۹ - ۳۳۳
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: شاه عباس
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
این افسانه در ردیف افسانه های فکاهی قرار می گیرد. روایت های گوناگونی از این افسانه در دست است که همه آن ها را به ترتیب الفبایی خواهیم آورد. در این جا روایت استهبانی را نقل می کنیم.
روزی بود و روزگاری. شاه عباس مثل همیشه لباس درویشی پوشید تا پرسه ای بزند و از اوضاع مردم باخبر شود. پسین بود که از شهر خارج شد و به خرابه ای رسید. به درون خرابه سرک کشید. سه نفر را دید که آتشی کرده اند و به دور آن نشسته اند. گفت: «مهمان دوست دارید؟» آن سه نفر گفتند: «قدم شما بر چشم! خرابه ایست، آیا درویش میل ماندن در این جا دارد؟» گفت: «درویش هر کجا که شب آید، سرای اوست.»آن سه نفر گفتند: «ما فقیریم و چیزی برای خوردن مهمان نداریم.» درویش گفت: «تیر بخورد به شکمی که برای غذا به جایی می رود. غصه نخورید. من همین طور که چاووشی می خواندم، به در خانه ای رسیدم و غذای چرب و نرمی به من داده اند. آن را گرم می کنیم و همگی می خوریم.»درویش غذای خوشمزه ای که از دربار برداشته و در کشکولش ریخته بود، در قابلمه ای ریخت و روی آتش گذاشت و همگی خوردند. به درویش گفتند: «دستت درد نکند. عجب غذایی! ما تا به حال در عمرمان غذایی به این خوبی نخورده بودیم. اگر ما فرداشب هم بودیم، برایمان از این غذاها می آوری؟» درویش گفت: «از در خانه ی اعیان و آقایان که رد میشوم به من از این غذاها می دهند، برایتان فردا شب هم می آورم.» یکی از آن سه نفر گفت: «البته اگر کار ما تمام شد که دیگر نمی خواهد زحمت بکشی.» درویش گفت: «کار شما چیست؟» گفتند: «ما کارگریم و از ولایت خود آمده ایم تا کاری دست و پا کنیم و خرجی زن و بچه امان را در بیاوریم.»درویش گفت: «به قیافه شما نمی آید که کارگر باشید. راستش را بگویید تا شاید من هم توانستم به شما کمکی بکنم. چه کاره اید و چه هنری دارید؟» گفتند: «ما افراد زحمت کش بیچاره ای هستیم و هیچ هنری نداریم.» درویش گفت: «نه این نشد. هنری دارید و به من نمی خواهید بگویید.» یکی از آنها گفت: «نان و نمک درویش را خورده ایم و به گردن ما حق دارد. درویش از خودمان است، هنرهایتان را بگویید تا تعریفی کرده باشیم و عمر شب را کوتاه کنیم.»درویش گفت: «از خودت بگو.» نفر اول گفت: «هنر من این است که دست به هر قفل بسته ای به هر بزرگی و سختی که باشد بزنم، قفل در دستم باز می شود.» درویش گفت: «عجب هنری!»نفر دوم گفت: «هنر من این است که اگر خودم و صد نفر که همراه من باشند از جلو هزاران نگهبان هم رد بشویم، آنها ما را نمی بینند.» درویش گفت: به به! عجب هنر جالبی!»نفر سوم گفت: «من هنر به درد بخوری ندارم.» درویش گفت: «شوخی نکن! حتماً هنر شما از آن دو بهتر است؟» نفر سوم گفت: «هنر من این است که اگر نوزادی را در قنداق ببینم و ده بیست سال بعد دو مرتبه او را ببینم، می شناسم.» درویش گفت: «به به! به به! هنرها یک از یک بهتر!» آن سه نفر گفتند: «درویش حالا نوبت توست.» درویش گفت: «من هیچ هنری ندارم.» گفتند: «محال است.» گفت: «هنر من در برابر هنرهای شما هیچ است.»گفتند: «به گفتنش می ارزد.» درویش گفت: «هنر من این است که اگر عده ای بخواهند به دار آویخته بشوند، من ریشم را بجنبانم، طناب اعدام از گردنشان بیرون می آورند و آزادشان می کنند.»آن سه نفر بسیار خوشحال شدند و گفتند: «این هنر تو به درد ما می خورد.» درویش گفت: «به چه دردی؟»گفتند: «از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان، حقیقتش ما دزد هستیم و از ولایت خود آمده ایم تا خزانه طلا و جواهرات پادشاهی شاه عباس را بزنیم.»درویش که خود شاه عباس بود به روی خود نیاورد و هیچ عکس العملی نشان نداد و گفت: «کی دست به کار می شوید؟» گفتند: «همین امشب. تو هم باید با ما بیایی.» درویش گفت: «آمدن من به صلاح شما نیست. من در همین جا می مانم. شما بروید و برگردید. اگر برایتان مشکلی پیش آمد، من به کمک شما می آیم.»آنها رفتند و از دروازه کاخ پادشاهی گذشتند و هیچ کس آنها را ندید. قفل های بسته را باز کردند و هر کدام دو خورجین از اشرفی و طلا و جواهرات و الماس و گوهر شب چراغ پر کردند و به کول گرفتند و به خرابه آمدند.شاه عباس تمام اموال دزدی شده را شناخت و گفت: «الان است که مأموران شاه از دستبرد زدن به خزینه پادشاهی آگاه می شوند و به جست و جو می پردازند و همه ما را دستگیر می کنند. بهتر آن است که خورجین ها را به غار چله خانه ببرید و مخفی کنید و تا صبح نشده برگردید.»آن ها با خورجین ها رفتند و وقتی برگشتند، نزدیکی های صبح بود. درویش گفت: «من هم باید بروم به دنبال کارم. شما هم از این جا خارج نشوید. من امشب برایتان غذا می آورم.»درویش به قصر رفت و لباس درویشی اش را بیرون آورد و لباس پادشاهی اش را پوشید. دید تمام قزلباش ها و شاهسون ها ناراحت و نگران اند. پرسید: «چه خبر شده است؟» وزیر دست راست گفت: «قبله عالم به سلامت! ضرر به جانتان نخورد. مال دنیا آتش گرفت. صدقه سرتان! مال دنیا مثل چرک دست است.» شاه عباس گفت: «در لفافه حرف نزن، بگو ببینم چطور شده است؟» وزیر گفت: «قربان سرت گردم. دیشب خزانه پادشاهی را زده اند و مقادیری طلا و جواهر را برده اند.»شاه عباس گفت: «نبایست می شد که شده، روغنی است که ریخته شده. به جست و جو بپردازید شاید پیدا شد.»مأموران خفیه و آشکار، همه ی کسانی را که مظنون بودند، دستگیر کردند و زیر انواع و اقسام شکنجه ها و داغ و درفش ها قرار دادند، ولی کسی پیدا نشد که اعتراف کند.پسین شد. شاه عباس لباس درویشی اش را پوشید. مقداری غذای خوب تر و بهتر از دیشبی در کشکولش ریخت و روانه ی خرابه شد. آن سه نفر به انتظار درویش نشسته بودند. با دیدن او بسیار خوشحال گشتند و غذایش را از کشکول در قابلمه ریخته و گرم کردند و خوردند.درویش حال و حکایت اشان را پرسید، گفتند: «امروز مأموران شاه عباس به این جا آمدند و همه جا را گشتند. می خواستند ما را با خود ببرند که یکی از فرمانده هانشان گفت: «این ها را رها کنید. این ها حال راه رفتن ندارند چه برسد به دزدی! قیافه اشان برای هر کاری ساخته شده به جز دزدی!»»درویش گفت: «شما مجبورید که چند روز در همین جا بمانید، زیرا در تمام راهها و گذرگاهها مأموران ایستاده اند و شما نمی توانید طلاها را ببرید. بگذارید تا آبها از آسیاب ها بیفتد.»صبحِ سحر درویش از آنها خداحافظی کرد و به دربار آمد و لباس پادشاهی اش را پوشید و از مأموران پیگیری سرقت گزارش خواست. گفتند که: «دیگر کسی نبوده است که نگرفته باشیم، ولی هیچ سرنخی به دست نیاوردهایم.» شاه عباس گفت: «چه در داخل و چه در خارج از شهر کسی بوده است که دستگیر نکرده باشید؟»گفتند: «در خرابه ای خارج از شهر سه نفر غریبه بودند که به هیچ وجه دزدی به این بزرگی از عهده آنان برنمی آمده است. فقط آن ها را دستگیر نکرده ایم.» شاه عباس گفت: «آن ها را هم بازداشت کنید.» مأمورانرفتند و آن ها را هم آوردند و تحت انواع شکنجه ها قرار دادند، ولی نم پس ندادند. شاه عباس گفت: «آن ها را به میدان اعدام ببرید و طناب دار را به گردنشان بیندازید، ولی تا من حاضر نشده ام و چیزی نگفته ام آن ها را بالای دار نکشید.»مأموران اوامر شاه عباس را اطاعت کردند و طناب اعدام را به گردن آن سه نفر انداختند. شاه عباس وارد شد. شخصی از آن سه نفر که افراد را هر در لباسی می شناخت، بی درنگ دستش را به نشانه تسلیم بالا گرفت و گفت:«ما سه تن کردیم کار خویش رانوبت آن است، تو بجنبان ریش را»شاه عباس سری تکان داد و دستور آزادی آن ها را صادر کرد و مأمورانی را با آن سه نفر به غار چله خانه فرستاد، اموال دزدی شده را همه بدون کم و کاست به خزانه شاهی برگرداندند.شاه عباس حقوق ماهیانه ای برای آن ها تعیین کرد و روانه ولایتشان نمود تا با زن و بچه اشان زندگی خوبی را آغاز کنند.